خردمند
و خدایا،
ماندهام در این همه عدل تو. به چشمانش که مینگرم، گـَردی از زمان را میبینم. اما این گرد زمان نیست. خاک دوران است. اندوهگین میشوم وقتی میبینم در این دنیای دیجیتال، دراین آسایش سخت، در این سخت آسان، در این دنیای دکمهها و دنیای انتزاع- خدایا، او دندان ندارد! یا خدایا، دندان اگر دارد، نان ندارد! یا نه، نان که دارد؛ حالی برای نان خوردن ندارد! خدایا، در این دنیا، در این همه بزرگی، در میان این همه حضور، او، در تنهایی خود، محو چیزی که نمیدانم هست یا نیست، نشسته است؛ زمان را – نمیدانم میشمارد یا نه- ورق میزند که برسد به... نمیدانم به چه!؟ اما خدایا، دلگیرم که او تنهاست. در سکوت خود، در امتداد نگاهی که به نا کجای خاطراتش ختم میشود. خدایا – و خدایا و خدایا!!!
خدایا حیرانم، و پریشان. و در پیچ و خم اندیشه ماندن و زیستن. خدایا، گم شدهام؛ در دالانی به وسعت فکری وسیع. خدایا، چرا؟ چرا آوردیـَم، چرا آوردیش؟ و چرا او، امروز- درگیر هر لحظه، هر آنی که میگذرد!
خدایا، من در عمق چشمان زنی گم شدهام، که پشت سالها گوشهنشینی تنها ماندهاست و به گوری میاندیشد که به این زودیها جای او نیست. خدایا، به این همه لطف و عدالت تو میاندیشم و به تو!
و خدایا و خدایا...
Design By : Pars Skin |